معصومی| روزهای انقلاب، روزهای بیم و امید است. امید به زیر و زبر شدن و تغییر، و بیم از شکست نقشهها و بر باد رفتن امیدها که تلفیق شده با نگرانی دستگیری و شکنجه و حتی مرگ. غلامرضا لشکری از کسانی است که این بیم و امید را باتمام وجود لمس کرده است و خاطرات زیادی از آن روزها دارد.
او در روزهای ملتهب انقلاب، به عنوان انتظامات تظاهرات کنندگان خطر بیشتری هم به جان خرید، چرا که با بازوبند و نشان، کاملا متمایز از دیگران بود و به راحتی قابل شناسایی. پس از پیروزی انقلاب به صورت داوطلبانه در دادسرای انقلاب مشغول میشود و با ۳۴ روز پس از آغاز جنگ و حمله عراق به کشورمان، با ۱۰ تن دیگر از دوستانش به عنوان اولین گروه نیروهای دواطلب مردمی به آبادان میرود. میشود در یک کلام گفت: جوانی پر حادثهای را از سرگذرانده است.
متولد به سال ۱۳۳۳ و در یک خانواده مذهبی است. همان طور سر انگشتی که حساب میکند بیشترین روزهای جوانیاش را در مبارزه گذرانده است. همان ابتدا میگوید: ما از مرگ نمیترسیدیم، چون مطمئن بودیم که روزی میمیریم و این یک حقیقت است. حتی اگر کرور کرور خبر شهادت پدرهایمان را میآوردند و فرزندانمان را دستگیر میکردند، ما به هدفی مقدس فکر میکردیم.
مرور خاطرات روزهایی که بهترین لحظههای جوانیاش را به پای آنها ریخت و با عشق تمام برای آن ایستاد سرخوشی خاصی دارد. از لا به لای حرفهایش است که میفهمیم تاثیر افراد خانواده در کنار اتفاقات ریز و درشتی که در دوران تحصیل افتاد، باعث بدبینی او به حکومت پهلوی شده بود و رفته رفته او را تبدیل به یک انقلابی مبارز کرد تا آن جا که دیگر یک تظاهرات کننده و معترض ساده نبود و در تمام تظاهرات بازوبند میبست و با عنوان انتظامات شرکت میکرد که این خطر بیشتری برایش داشت.
او خاطرنشان میکند: یادم نیست از اواخر سال ۱۳۵۶ تا پیرزوی انقلاب در مشهد تظاهراتی بوده و شرکت نکرده باشم؛ و بعد میرود سراغ جریان آن روزها و تظاهرات ریز و درشتی که خودجوش بین مردم جریان داشته است.
تا آن جا که به خاطرش مانده است حمله عوامل رژیم وقت به حرم مطهر و بیمارستان امام رضا (ع) و بازتاب آن و عکسالعمل به وقایع نهم و دهم دی از مهمترین جریانهای مردمی بود که تبدیل به تظاهراتی باشکوه شد.
ماجرای حمله به حرم مطهر بیشتر از همه به خاطرش مانده است و به روزهای قبل از دهم دی ماه ۱۳۵۷ برمیگردد و میگوید: ارتش تانکهای کوچکی داشت که در پیادهروها قدرت مانور داشتند. با همین تانکها به سمت حرم حرکت کردند. کسی گمان نمیبرد وقاحت رژیم به اندازهای باشد که بخواهد به حرم حمله کند. اما آنها این کار را انجام دادند و حتی به سر درهای خارجی تیر شلیک شد.
حمله عوامل رژیم وقت به حرم مطهر و بیمارستان امام رضا(ع) تبدیل به تظاهراتی با شکوه شد
لشکری ادامه میدهد: فردای آن روز عزای عمومی اعلام شد. من خیاطی از دستم بر میآید به این مناسبت سه تا چهار توپ پارچه مشکی خریدیم و شب تا صبح چهار نفری حدود ۲۰۰ پرچم در مسجد محمدیها دوختیم و صبح از فلکه دروازه قوچان شروع کردیم تمام مغازهها را تا شهدا پرچم زدیم.
میدان شهدا چهار تانک سمت خیابان دانشگاه، امام، بالا خیابان و خیابان هاشمینژاد (عشرت آباد) ایستاده بودند. در این بین من به یک پیکان که کنار خیابان ایستاده بود مشکوک شدم، اما کسی که همراهم بود بیتوجه به حرفم گفت: «این قدر ترسو نباش» و به کارش ادامه داد. او همان روز دستگیر شد و بعدها تعریف کرد چه شکنجههایی توسط ساواک دیده تا او را مجبور کنند به امام دشنام دهد.
او در ادامه میافزاید: تظاهرات معمولا به بهانههای خاص شکل میگرفت. مثل راهپیمایی و تظاهراتی که به بهانه دستگیری دانش آموزان در آبان ماه ۱۳۵۷ اتفاق افتاد. در همین جریان سرهنگ طباطبایی، فرمانده یکی از گروهانهای ارتش با بلندگویی مقابل مردم ایستاد و آنها را تهدید میکرد.
تیر اندازی هوایی تا ایستگاه سراب ادامه داشت که بعد همراه با گاز اشک آور شد. خودمان را از کوچههای اطراف به چهارراه شهدا و از آنجا با جمع دیگری از راهپیمایان به انتهای بازار رضا و میدان شهریور رساندیم. سرهنگ طباطبایی و عواملش با تعدادی تانک آن جا بود.
این مبارز انقلابی لحظات تلخی را نیز به یاد میآورد: از لحظههای تلخ آن روز شهادت حنایی بود که در تمام تظاهرات شرکت میکرد و همان روز جلوی پای من به طرز وحشتناکی شهید شد. جنازه را تا منزل آیت ا.. شیرازی بردند و غوغا شد و این موضوع باعث شدکه مردم منسجمتر شوند و تظاهرات بالا گرفت.
او در خصوص حوادث نهم و دهم دی ماه به نقش ساواک در قالب رکن دو ارتش به تحریک پرسنل ارتش اشاره میکند و میگوید: یکی از علتهای ماجرای نهم و دهم دی ماه و درگیر شدن بعضی از نیروهای ارتش با مردم این بود که ساواکیها، نیروهای ارتش را تحریک کرده و جنایتهایی را به مردم نسبت داده بودند.
لشکری میافزاید: البته در بین عوامل شاه هم کسانی بودند که دلشان با انقلاب و انقلابیها بود و از دستور رژیم تمرد میکردند. فرماندهای در ارتش انتخاب شد که دستور شاه را اجرا نمیکرد در بین مردم به نام آیت ا.. جعفری معروف شده بود.
او یادآور میشود: آن روزها علاوه بر شعارها که به صورت خودجوش داده میشد دیوارنویسی هم قوت داشت. خلاصه خبرها هم روی دیوار نوشته میشد. از کشتار در تبریز گرفته تا شهدای مشهد و قم. معمولا کسانی که خط بهتر و خوشتری داشتند این کار را انجام میدادند.
روزهای عجیبی بود هر کس هر کار از دستش بر میآمد کوتاهی نداشت. میشود گفت تقریبا همه افراد خانواده ما در جریان انقلاب فعال بودند و زیر زمین منزل ما پاتوق خیلی از انقلاب دوستهای جوان و پرشور بود. همان جایی که نوارها و اعلامیهها تکثیر میشد.
اعلامیهها از پاریس میآمد ۱۲، ۱۳ نفر در سطح شهر بودند که اعلامیهها و نوارها را به دست آنها میرساندیم؛ و این کار همیشه بی خطر نبود، او یکی از تعقیب و گریزها را اینطور تعریف میکند: چند بار در گیر و دار همین جریانها نزدیک بود به دام ساواک بیفتیم.
یکی از همان روزها و در جریان توزیع نوار وارد مغازه عینک فروشی شدم، احساس کردم کسی تعقیبم میکند. پشت سرم را نگاه کردم، درست حدس زده بودم تا متوجه نگاه من شد خودش را پنهان کرد. فرصت را مناسب دیدم دو عینک نگاه کردم و فورا خودم را به نفر دوم رساندم و با ژیانی که تازه خریده بودیم خودمان را به فلکه سراب رساندیم.
بعد متوجه وانتی شدم که پشت سرمان حرکت میکرد. از راننده خواستم ترمز کند. با ترمز ما ماشین پشت سرمان هم متوقف شد. دیگر جای شک و شبههای نمیماند که تحت تعقیب هستیم. آن سه نفر منزل شان میدان شهدا بود و من طلاب. باید تعقیب کنندهها را هر طور بود گمراه میکردیم. داخل سعدی یک مغازه لوازم صوتی بود، به بهانهای وارد آن مغازه شدیم و چیزی خریدیم و برگشتیم.
لشکری ادامه میدهد: یکی از بچهها پیشنهاد داد برویم سر و صورتی صفا بدهیم و دسته جمعی رفتیم آرایشگاه. این کار کلی زمان برد، اما بیرون که آمدیم ماشین هنوز ایستاده بود. گفتیم اینها دنبال آدرسها هستند و گرنه اگر بنا به دستگیری بود که تا به حال دستگیر میکردند. خلاصه هر طور بود در کوچه پس کوچهها آنها را گمراه کردیم. ساعت ده و نیم رسیدم منزل. آن شب خانواده خیلی نگران شده بودند.
وسایل ارتباطی آن روزها شباهت کمی به الان داشت و به همین نسبت تبادل اطلاعات و دریافت اخبار با مشکل و آهسته و گاه دیر اتفاق میافتاد. او در این باره میگوید: آن روزها خانوادههای مذهبی معمولا تلویزیون نداشتند و پدر من هم مخالف خرید آن بودند.
هر طور بود پدرم را متقاعد کردم برای پیگیری اخبار، رادیو بخریم. تمام خبرها را از طریق «بی بی سی» پیگیری و ضبط میکردم. روند ضبط برنامهها بعد از انقلاب با ثبت دادگاههایی که به خاطر محاکمه ساواکیها تشکیل میشد ادامه یافت و گنجینه متنوعی را شکل داده بود. سالها این نوارها و اعلامیهها را نگهداری میکردم تا این که سال گذشته تمام این مجموعه را جمع آوری کردم و به تاریخ شفاهی آستان قدس تحویل دادم.
او اضافه میکند: این گذشت تا پدرم به خرید تلویزون رضایت داد. هر چند من اولین جریانهای مربوط به انقلاب را در منزل یکی از اقوام دیدم. بیشتر ده روز به ۲۲ بهمن موعود یعنی پیروزی انقلاب مانده بود. یک روز تصمیم گرفتم اخبار را از طریق تلویزیون یکی از اقوام دنبال کنم.
صدا و سیما اولین سازمانی بود که به تصرف نیروهای انقلابی درآمد. یادم هست تصویر آیتا... بهشتی با آن ابهت و اقتدار درصفحه کوچک تلویزیون سیاه و سفید مبهوتمان کرده بود، با این که هنوز در آن روزها بیم جان دکتر بهشتی میرفت، اما نوید خوبی بود که تا انقلاب و آمدن امام فاصلهای نمانده است و این اتفاق افتاد و امام آمد و انقلاب پیروز شد، همان چیزی که آرزویش را داشتیم.
این نیروی مردمی انقلاب سعی میکند حرفهایش را کوتاه و خلاصه کند، میگوید: بعد از پیروزی، «گروه ضربت کمیته انقلاب اسلامی» با ۳۰ تا ۴۰ نفر از فعالانی تشکیل شد که در جریان انقلاب حضور فعالی داشتند. با پا گرفتن کمیته، دستگیری ساواکیها و ضد انقلابیها یک به یک شروع شد. تیمسار ایمانی، سروان آتشی، سرگرد عدالتی و فخر یزدی، روحانی نمایی که با دربار ارتباط داشت جزء اولین اعدامیهای دادگاه انقلاب مشهد بودند.
او همچنین از نفوذ نیروهای امنیتی در لایههای مردم میگوید: این طور که گفته میشد ساواک در هر حزب و صنفی نماینده داشتند و آنها کسانی بودند که حتی نزدیکانشان هم از این موضوع بیاطلاع بودند و آنها را نمیشناختند. این را با توجه به شواهدی که دارم میگویم.
یکی از اعضا کمیته که مامور به دستگیری یکی از چهرههای سرشناس ساواک بود. مشغول تماشای آلبوم عکسها بود که ناگهان مات و مبهوت ماند. چند بار علت را پرسیدم جوابی نشنیدم، او همان طور میخکوب روی عکس مانده بود تا این که بعد از چند بار پرسش گفت که سرکرده ساواکیها شوهر خواهر من است. البته بخشش نظام جمهوری اسلامی خیلی زیاد بود.
مجازات برای رده بالاییها در نظر گرفته میشد. افسران جزء و کسانی که دستشان به خون آلوده نشده بود را میبخشیدند. خیلی از ساواکیها و نظامیها هم به خاطر این که شناسایی نشوند و در دام نیفتند به شهرهای دیگر میرفتند از جمله همین افرادی سرهنگی بود به نام طباطبایی مهین که با نام و عنوان معین به تهران رفته و خدمت میکرد. در این حین سربازی که او را از قبل میشناخت، شناساییاش کرده و اطلاع داده بود که این فرد شهید حنایی را شهادت رسانده است. او هم دستگیر و اعدام شد.
لشکری فراز و نشیب آن روزها را خوب به خاطر دارد و تعریف میکند: مدتی در پاسگاه خِزری قائن مستقر شدیم. آن ایام قاچاق سلاح توسط منافقان ودیگر ضد انقلابها انجام میشد. یک شب اطلاع دادند اتوبوس حمل سلاح در حال عبور از جاده است.
کنار جاده رفت و آمدها را کنترل میکردیم، نیمه شب بود که اتوبوس آمد. ایست دادیم، اما توجهی نکرد و متواری شد از قبل به مسافران گفته بود اگر فرار کردیم نترسید. با ماشین اتوبوس را تعقیب کردیم، در حال سبقت تیر به گوش راننده خورد و کنترل از دستش رفت و موفق به دستگیریاش شدیم، در همان جریان تعقیب و گریز اول شهر گناباد سه جعبه سلاح را پایین انداخته بود.
او اضافه میکند: به همین خاطر ما هر چه اتوبوس را جستجو کردیم چیزی نیافتیم نگران از این که گوش طرف را هم آسیب رساندهایم و چیزی دستگیرمان نشده است. پرونده داشت بسته میشد. طرف خیلی زود کوتاه آمد گفت شما برای خدا خدمت میکنید من از شما میگذرم و رضایت میدهم این حرفش شک برانگیز بود. به همراهان گفتم مسیر ورود اتوبوس به گناباد را مرور کنید ببیند ماشین جایی توقف نداشته است. بالاخره با تعقیب اتوبوس و با پیگیریهایی به سلاحها دست پیدا کردیم.
این فعال انقلابی خاطرنشان میکند: نیروهای کمیته با این که آموزش خاصی ندیده بودند با فراست و هوشیارانه عمل میکردند همه تصور میکردند نیروها در فلسطین دوره آموزشی میبینند. روزهای شلوغ و پر کار را با عشق تمام میکردیم و نه حرفی از پول میشد و نه امتیاز و شهرت و حتی هفته به هفته فرصت نمیشد سر به خانه و زندگی بزنیم. خانواده برای اینکه از حالمان جویا شوند به کمیته میآمدند.
لشکری هم چنان مشتاقانه جریانهای ریز و درشت این روزها را تعریف میکند تا به یک روایت تازه میرسد و آن ورود به جنگ است. ۲۸ روز از جنگ گذشته بود که خبر رسید خرمشهر در حال سقوط است و نیاز به نیرو است، تصمیم تازهای گرفتیم؛ رفتن برای جنگ. آن روزها خوشبختی دادستان مشهد بود، گفتیم تا حالا برای انقلاب بودهایم حالا برای جنگ.
۳۱ روز از جنگ گذشته بود که ۱۱ نفر از مشهد به عنوان اولین نیروهای مردمی به سمت آبادان و جبههها حرکت کردیم. این ۱۱ نفر من و دوستانم بودیم. ما به جبهه رفتیم و پنج ماه در آنجا ماندیم، دو نفر از ما در روز هشتم پس از ورود به آبادان شهید شدند و در طول پنج ماه دیگر دو نفر هم زخمی شدند و وقتی به مشهد رسیدیم، هفت نفر از گروه یازده نفره بودیم و استقبال بی نظیری از سمت مردم مشهد از ما شد.
او اضافه میکند: من سه مرحله به جبهه اعزام شدم که دو اعزامم یکی شروع و دیگری پایان جنگ بود و روایتهای زیادی از این روزها به خاطرم مانده، اما از این بین از شهید علیرضا عبداللهی و شهید حسن نوروزی یادم نمیرود که اولین شهدای جنگ مشهد هستند و ۳۸ روز بعد از آغاز جنگ به شهادت رسیدند.
آنها به عنوان اولین شهدای مشهدی در حرم مطهر دفن شدند. یکی دیگر هم باید یادی بکنم از سرهنگ کهتری که اصلا آبادان را به نام ایشان میشناختند. یادم هست یک روز رفتیم پیش ایشان و گفتیم ما ۱۸ روز است حمام نرفتهایم و نیاز به حمام داریم، او گفت: من ۳۵ روز است که حمام نرفتهام. بعد هم ما را به آبادان فرستاد تا استحمام کنیم و برگردیم، چنین فرماندهای بود.
لشکری از نخستین خبرنگاران روزنامه قدس است که از ابتدای پا گرفتن آن در این روزنامه حضور داشته است. او کار مطبوعاتی را از اولین پلهها شروع کرد و در همان حال آموزش عملی دید و رشد کرد و در همین روزنامه هم بازنشست شد. او در حال حاضر از فعالان فرهنگی منطقه و از اعضای هیئت امنای مسجد ام الائمه (س) محله فارغالتحصیلان است.
* این گزارش پنج شنبه، ۱۴ بهمن ۹۵ در شماره ۲۲۵ شهرآرامحله منطقه ۱۱ چاپ شده است.